داستان طنز لحظه عاشقانه

از زندگیت لذت ببر Enjoy Your Life

مطالب سرگرم کننده و مطالب آموزشی
داستان طنز لحظه عاشقانه

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ریدوشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در
آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که
به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشک‌هایش
را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید... زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد
آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش
نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد
میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟زن که حسابی‌ تحت
تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره
یادمه..."شوهرش به سختی‌ گفت:_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب
ماشین بودیم پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش
نشست...)_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با
دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه... مرد
آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.....

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,لحظه,عاشقانه,مرد,و,زن,ساعت18:40توسط Mr.Ali |